نماینده

همراهی با هسته های مقاومت اسلامی در جهان برای نابودی صهیونیسم

نماینده

همراهی با هسته های مقاومت اسلامی در جهان برای نابودی صهیونیسم

نماینده

داستان و روایت هایی شنیدنی از زندگینامه بزرگان مقاومت اسلامی در سراسر جهان که برای نابودی تفکر صهیونیسم و رژیم جعلی صهیونیستی تلاش کرده اند و بعضاً جان خود را نیز در این راه تقدیم نموده اند و به فیض شهادت نائل آمده اند.
سعی می کنم به عنوان نماینده کوچکی از همراهان تفکر مقاومت، در اشاعه این فرهنگ سهیم باشم و رشادت های مقاومین را تا حد امکان اشاعه دهم.
یا علی مدد

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

اشارة النصر

آفتاب تمام توانش را گذاشته تا "حَلب" را ذوب کند. دریغ از یک جرعه آب. سردسته تروریست‌ها با لگدی محکم به سینه سرهنگ "رمضان الخلیل" می‌زند و او را نقش بر زمین می‌کند. چندین و چند بار بر روی زمین غلتاندن‌مان. انگار یک کامیون خاک بر روی ما خالی کرده باشند. چشمانم را به سختی باز می‌کنم. یکی از سیاه‌پوش‌ها به دقت به اطراف می‌نگرد. ما را به صف در کوچه‌ای خوابانده‌اند... .

شهید سوری ذوالفقار خازم عیسی


نگاهم به ناگاه به لبان خشک و ترک خورده "علی عمران" می‌افتد. آرام زمزمه می‌کند: «اَشهد اَن لا اله الا الله. اشهد انَّ مُحَمَد رَسولُ الله...» سر برمی‌گردانم به جلو. اسلحه‌های‌شان را به حالت رگبار تنظیم کرده‌اند مقابل ما. هدف، سرهای ماست. مثل بقیه، سرم را به روی دستانم می‌گذارم و شروع می‌کنم به خواندن اَشهَد. یکی از سیاه‌پوش‌ها گوش‌هایش را تیز می‌کند تا جهت صدا را پیدا کند. اشعه آفتاب پشت گردنم را می‌سوزاند. سرم را بالا می‌گیرم. یک نفر با دوربین شروع می‌کند به عکس گرفتن از ما. چشمانم خیره می‌شود به لنز دوربین. دستانم را به نشانه پیروزی بالا می‌آورم... .

دنیا، سوریه، حلب، خان‌العسل... نور حق خاموش شدنی نیست.

«به یاد شهدای ارتش سوریه و شهدای منطقه "خان‌العسل" در حلب و شهید "ذوالفقار خازم عیسی" که به دست گروه تروریستی "انصار الخلافه الاسلامیه" به شهادت رسید.»


شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می دهند

ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم

غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند . . .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۱۰

حاج سعید قاسمی در مطلبی نوشته بود:

غروب روز 21 خرداد 1361، چرخهای یک فروند هواپیمای بوئینگ 747 نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، در انتهای باند فرود فرودگاه دمشق از گردش بازایستاد. لحظاتی بعد شماری از مقامات بلند پایه سیاسی- نظامی دولت سوریه به نمایندگی از سوی "حافظ اسد" رئیس‌جمهور سوریه در معیت سفیر وقت جمهوری اسلامی ایران در دمشق، حجت‌الاسلام علی‌اکبر محتشمی‌پور وارد باند فرودگاه شدند تا از حاج احمد و نیروهایش استقبال رسمی بعمل آورند...

حاج احمد متوسلیان و سید حسن نصرالله

نیروهای نظامی ایران موسوم به قوای محمد رسول‌الله(ص) در حالی که هنوز غبار جهاد و شهادت‌طلبی را در جبهه‌های جنوب و غرب کشور را بر سر و رو داشتند، به فرماندهی حاج احمد با سربندهای متبرک به «الی بیت‌المقدس» به طرف حرم «حضرت زینب(س)» عازم شدند. مردمان داغدیده سوریه و آوارگان لبنان با فریادهای بلند آمیخته با اشک چشم فریاد می‌زدند «یا لبنان یا لبنان... هذا جیوش‌القرآن» و «خیبر خیبر یا صهیون، جیش محمد قادمون»...

به محض انعکاس خبر ورود قوای اعزامی «محمد رسول‌الله(ص)»، نیروهای اسرائیلی آتش‌بس یک‌جانبه اعلام کردند. بلافاصله هم رژیم صهیونیستی و هم مزدوران فالانژ با راه‌ا‌ندازی بخش فارسی رادیویی انفعال خود را از حضور اینگونه نیروهای ایرانی در منطقه شامات بیان داشتند...

...

احمد در آخرین سخنرانی اش در همان سوریه گفته بود:

«این حرکت جدید ما نیز در منطقه نه صرفا به عنوان یک حضور سمبلیک و صورى است، بلکه حضور ما در این منطقه، عمل نیز در پى دارد. با اسراییل وارد جنگ خواهیم شد و عملیات‏مان را علیه آنها شروع خواهیم کرد. هر کس با ماست؛ بسم‏الله! هر کس با ما نیست، خداحافظ!
ما با ایمانمان مى‏جنگیم؛ جندالله با ایمانش مى‏جنگد. بگذار بوق‏هاى تبلیغاتى رسانه‏هاى صهیونیستى و سران اسراییل به ما بگویند شما براى خودکشى آمده‏اید! ما ثابت مى‏کنیم که خون ما باعث خواهد شد که سرزمین‏هاى مقدس اسلامى از دست امپریالیزم آمریکا و این رژیم غاصب و فاسد صهیونیستى آزاد بشود...»


گر کشته و گر اسیری ای احمد
 
در خاطر من نمیری ای احمد
 
تا چرخ به دور خویش می‌چرخد
 
بر مصر دلم امیری ای احمد



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۴۹

در 1324 مصطفی پایش  را گذاشت داخل دبیرستان "دارالفنون". یعنی در 12 سالگی. اگر درست حساب کنیم 17 سال بعدش، شاگردش مغنیه در روستای "طیردبا" از نواحی شهر صور، دیده به جهان گشود. آن موقع سید حسن نصرالله 2 سال بیشتر نداشت!

      
                                     عماد چمران سیدحسن نصرالله

مصطفی بعد از اتمام دروسش در رشته الکترومکانیک دانشکده فنی تهران، به علت ممتاز بودن با بورسیه شدن در دانشگاه تگزاس آمریکا، تحصیلات فوق لیسانسش را ادامه داد. شاید به مُخیّله پدرش هم خطور نمی کرد که پسرش در 29 سالگی وارد دانشگاه "برکلی" شود و شروع کند به خواندن دکترا در رشته فیزیک پلاسما. با وجود قطع بورسیه تحصیلی از طرف دولت طاغوت پهلوی آن هم به علت مبارزات سیاسی در آمریکا بر ضد شاه؛ به هر ترتیبی بود در سال 1342 موفق به اخذ مدرک دکترا شد. آن موقع تازه امام خمینی مبارزه اش را شروع کرده بود و مغنیه هم تازه به دنیا آمده بود و سید حسن نصرالله هم دوسال بیشتر نداشت.

مصطفی به دلایلی خاص خانواده اش را در آمریکا رها کرد و وارد ویترین خاورمیانه "لبنان" شد؛ وی به کمک آقا موسی توانست فکری به حال شیعیان و محرومینش کند و برنامه هایش را جهت کمک به آنان تدوین کند. آقا موسی خوب می دانست مشکل این کشور چیست. پس مصطفی را که حالا دیگر برای خودش چریکی شده بود و دستی بر آتش داشت و صد تا چگورا را درستی قورت می داد، به عنوان یارش  برگزید و فرماندهی  نظامی  سازمان "اَمَل" را بر عهده او گذارد. دقیقاً 6 سال بعدش مصطفی در ایران شده بود وزیر دفاع و مغنیه هم 16 سال داشت و آقا موسی هم معلوم نبود که لیبی و قذافی یک سالی چه بلایی به سرش آورده بودند و سید حسن نصرالله هم 18 سالی از عمرش می گذشت.

مصطفی دیگر بی خیال کشور رنگ ها شده بود. صد البته که به عنوان یک مسلمان دغدغه دار و درد شناس، وظیفه اش را در قبال این کشور انجام داده بود و حالا می خواست با تجاربی که کسب کرده، وظیفه اش را در غالب فرمانده جنگ های نامنظم در جنوب کشور انجام دهد. جنوب کشور ایران. کشوری که حالا شده بود مثل جنوب کشور رنگ ها.

کشور رنگ ها واقعا کشور عجیبی ست. مثل کشور خودمان. مثل مصطفی خودمان که الان 32 سال از شهادتش در دهلاویه می گذرد و پنج سال و نیم از شهادت شاگردش. خداوند طول عمر دهد به سید عزیزمان سید حسن نصرالله

و خوش به سعادت مصطفی که گفت:

 «خوش دارم هیچ کس مرا نشناسد هیچ کس از غمها و دردهایم آگاهی نداشته باشد هیچ کس از راز و نیازهای شبانه ام نفهمد هیچ کس اشکهای سوزانم را در نیمه های شب نبیند هیچ کس به من محبت نکند هیچ کس به من توجه ننماید...»

ای تنهای من
ای گم‌شده جهان
ای مرغ پر و بال شکسته
ای طایر بلندپرواز قدس
سرود تنهایی من نثار تو باد
من نیز طایر قدسم
که در این خراب‌آباد گرفتار آمده‌ام
مرغی پر و بال شکسته‌ام
که در وادی عدم گم‌گشته‌ام
آتشی مقدس در قلبم زبانه می‌کشد
روحم به امید معراج به پرواز درمی‌آید
می‌جوشم
می‌خروشم


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۴

به یاد چهار ابرمرد مقاوم

 چهار دیپلمات    

آخر از آن موقع تا حالا  31 سال می گذرد. گمان کنم آفتاب هنوز بالای آسمان می رقصیده که اتومبیل شان به ایستگاه بازرسی «بَرباره» می رسد. اواسطِ پنجم ژولای. یا به قول خودشان: چهارم تمّوز. (همان چهارده تیرِ خودمان)  

اَخوان سعی می کند یک بار دیگر و این بار از زاویه ایی بهتر، از نیروهای فالانژ عکسی بیاندازد. گرچه بالا و پایین آمدن های مداومِ ماشین، دستانش را می لرزاند امّا تا حدودی از عکسی که گرفته راضی به نظر می رسد. سید محسن  که از موقعِ سوار شدن تا کنون مُدام به این ور و آن ور نگاه می کرده، حالا مثل مجسمه خیره شده به نیروهایی که با اشاره دست حکم بر توقف شان را می دهند. تَقی هم که از خونسردیِ فرمانده احمد خنده اش گرفته، دستی به صورتش می کشد و خنده اش را قورت می دهد و به آرامی پایش را بر روی پدال ترمز فشار می دهد.

تصمیم گرفتند با هم از اتومبیل خارج شوند. هر کدام از طرفی. انگار فتنه ایی در راه است...


صحبت از دشنه های شبگرد است

صحبت از امتداد یک درد است

فصل، فصل کُشنده یک زخم است

خنده گر هست، خنده زخم است

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۲۳:۵۷

                                         نحن نلبس الاکفان

آمده ام اینجا که مقاومین و شهدا را معرفی کنم.
آمده ام که بگویم عماد مغنیه ها همچنان زنده هستند و تا زمانی که هزاران عماد مغنیه در سرتاسر این گیتی برای اعتلای پرچم الله و اسلام نبرد می کنند، صهیونیسم خواب راحت نخواهد داشت.
پس بندهای پوتین مان را برای نابودی صهیونیسم جهانی محکم گره بزنیم که نوبت، نوبت من و توست...
یا علی مدد

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۰:۲۴