طایر قدس...
در 1324 مصطفی پایش را گذاشت داخل دبیرستان "دارالفنون". یعنی در 12 سالگی. اگر درست حساب کنیم 17 سال بعدش، شاگردش مغنیه در روستای "طیردبا" از نواحی شهر صور، دیده به جهان گشود. آن موقع سید حسن نصرالله 2 سال بیشتر نداشت!
مصطفی بعد از اتمام دروسش در رشته الکترومکانیک دانشکده فنی تهران، به علت ممتاز بودن با بورسیه شدن در دانشگاه تگزاس آمریکا، تحصیلات فوق لیسانسش را ادامه داد. شاید به مُخیّله پدرش هم خطور نمی کرد که پسرش در 29 سالگی وارد دانشگاه "برکلی" شود و شروع کند به خواندن دکترا در رشته فیزیک پلاسما. با وجود قطع بورسیه تحصیلی از طرف دولت طاغوت پهلوی آن هم به علت مبارزات سیاسی در آمریکا بر ضد شاه؛ به هر ترتیبی بود در سال 1342 موفق به اخذ مدرک دکترا شد. آن موقع تازه امام خمینی مبارزه اش را شروع کرده بود و مغنیه هم تازه به دنیا آمده بود و سید حسن نصرالله هم دوسال بیشتر نداشت.
مصطفی به دلایلی خاص خانواده اش را در آمریکا رها کرد و وارد ویترین خاورمیانه "لبنان" شد؛ وی به کمک آقا موسی توانست فکری به حال شیعیان و محرومینش کند و برنامه هایش را جهت کمک به آنان تدوین کند. آقا موسی خوب می دانست مشکل این کشور چیست. پس مصطفی را که حالا دیگر برای خودش چریکی شده بود و دستی بر آتش داشت و صد تا چگورا را درستی قورت می داد، به عنوان یارش برگزید و فرماندهی نظامی سازمان "اَمَل" را بر عهده او گذارد. دقیقاً 6 سال بعدش مصطفی در ایران شده بود وزیر دفاع و مغنیه هم 16 سال داشت و آقا موسی هم معلوم نبود که لیبی و قذافی یک سالی چه بلایی به سرش آورده بودند و سید حسن نصرالله هم 18 سالی از عمرش می گذشت.
مصطفی دیگر بی خیال کشور رنگ ها شده بود. صد البته که به عنوان یک مسلمان دغدغه دار و درد شناس، وظیفه اش را در قبال این کشور انجام داده بود و حالا می خواست با تجاربی که کسب کرده، وظیفه اش را در غالب فرمانده جنگ های نامنظم در جنوب کشور انجام دهد. جنوب کشور ایران. کشوری که حالا شده بود مثل جنوب کشور رنگ ها.
کشور رنگ ها واقعا کشور عجیبی ست. مثل کشور خودمان. مثل مصطفی خودمان که الان 32 سال از شهادتش در دهلاویه می گذرد و پنج سال و نیم از شهادت شاگردش. خداوند طول عمر دهد به سید عزیزمان سید حسن نصرالله
و خوش به سعادت مصطفی که گفت:
«خوش دارم هیچ کس مرا نشناسد هیچ کس از غمها و دردهایم آگاهی نداشته باشد هیچ کس از راز و نیازهای شبانه ام نفهمد هیچ کس اشکهای سوزانم را در نیمه های شب نبیند هیچ کس به من محبت نکند هیچ کس به من توجه ننماید...»
ای گمشده جهان
ای مرغ پر و بال شکسته
ای طایر بلندپرواز قدس
سرود تنهایی من نثار تو باد
من نیز طایر قدسم
که در این خرابآباد گرفتار آمدهام
مرغی پر و بال شکستهام
که در وادی عدم گمگشتهام
آتشی مقدس در قلبم زبانه میکشد
روحم به امید معراج به پرواز درمیآید
میجوشم
میخروشم
سلام
شروع خیلی خوبی داشتید ولی خیلی ناقص و یکباره به اتمام رساندید!!
اینکه تاریخ هر سه بزرگوار را با هم مقایسه کرده بودید بسیار بسیار جالب توجه بود.
در مورد ارتباط این سه شخصیتی که آوردید و ارتباطشان هیچ نگفتید
اگر در قسمت های بعد بتوانید به جزییات روابطشان با همین روش بیان سال و سن بپردازید بسیار عالی می شود
موفق باشید