به یاد چهار ابرمرد مقاوم
آخر از آن موقع تا حالا 31 سال می گذرد. گمان کنم آفتاب هنوز بالای
آسمان می رقصیده که اتومبیل شان به ایستگاه بازرسی «بَرباره» می رسد.
اواسطِ پنجم ژولای. یا به قول خودشان: چهارم تمّوز. (همان چهارده تیرِ
خودمان)
اَخوان سعی می کند یک بار دیگر و این بار از زاویه ایی بهتر، از
نیروهای فالانژ عکسی بیاندازد. گرچه بالا و پایین آمدن های مداومِ ماشین،
دستانش را می لرزاند امّا تا حدودی از عکسی که گرفته راضی به نظر می رسد.
سید محسن که از موقعِ سوار شدن تا کنون مُدام به این ور و آن ور نگاه می
کرده، حالا مثل مجسمه خیره شده به نیروهایی که با اشاره دست حکم بر توقف
شان را می دهند. تَقی هم که از خونسردیِ فرمانده احمد خنده اش گرفته، دستی
به صورتش می کشد و خنده اش را قورت می دهد و به آرامی پایش را بر روی پدال
ترمز فشار می دهد.
تصمیم گرفتند با هم از اتومبیل خارج شوند. هر کدام از طرفی. انگار فتنه ایی در راه است...
صحبت از دشنه های شبگرد است
صحبت از امتداد یک درد است
فصل، فصل کُشنده یک زخم است
خنده گر هست، خنده زخم است